هر روز عهد کرده ـم جلوی دربِ بزرگِ بالکن ، درست وقتی که نمیشود گرگ را از میش تشخیص داد ، سفره یِ ناقصی بچینم و همینطور که به آهنگِ رشدِ گیاهان و روزمرگیِ مردمِ در کوچه خیابان نگاه میکنم ، آرام گلوی ـم را با چای گرم کنم و شاید تر کنم .
هرچند حرف های خشک گیر کرده در حلق اثرش را بی اثر میکنند ...
هر روز عادت کرده ـم زمانی که بعضی ها آن را نیمه ی شب و بعضی ها فِلان صبح می نامندش پرده ی رویا ها را کنار بزنم و وارد یک سیاهی بزرگ شوم ؛
آخر - هنوز خورشید مجال طلوع نیافته ـست . -
چندی کارِ عقب مانده را با ظرافت انجام بدهم تا صدایی تولید نشود و خروپف کسی بهم نخورد .
بد نیست بدانید یک نظریه هم هست که میگوید :
عموما اگر کسی بالاجبار از خواب بلند شود و بقیه را در خواب ببیند ، ناخودآگاه کارهایی میکند که خوابِ بقیه را هم بهم بزند !
نمیدانم عادت ، اجبار حساب میشود یا خیر ...
کمی در تاریکِ این صبح یا شبِ نامشخص دچار توهمات دیداریِ بی شکلی میشوم که اغلب انقدر به آنها خیره میشوم که تبدیل به حقیقت شوند !
میچرخم کمی برای خودم . به صدایِ سکوت گوش میدهم .
خلاصه به بی میلی به خواب در این زمان دچار شده ـم .
فقط یک حسِ خوب دارد آن هم اینکه کار هایم را به موقع انجام میدهم .
صبحانه را که با شرایط یاد شده درست کردم و خوردم ،
حاضر شده ، هدفون را روی گوشم میگذارم و سر به کوچه و خیابان میزنم ...
آن موقع حداقل خورشید به وسط آسمان پا گذاشته تا تکلیف ما را مشخص کند !