چشمانش را بسته بود و آسمان مدهوش ...
یادم نمی رود
چه دلنشین بود دنبال کردن تاب بلند مژه هایت
وقتی نشسته بودی و آسمان بود سخت مدهوش ...
یادم نمی آید
هوا گرفته بود یا دل باز ، شب بود یا روز ، تاریک بود یا روشن ...
فقط خطِ دقیقِ ابروانت بود و تناسبِ زیبایِ چَشمانت
و پلک که بهم میزدی ، رقصِ مژه هایت ...
اگر روز بود ،
حتما نور با جفت تیله یِ درونِ چشمت بازی میکرد
و اگر شب بود ،
حتما برقِ چشمانت ، پرده ی تاریکیِ آسمان را کنار میزد و ماه را رو سیاه میکرد ...
گفته بودم چشمانت قاب شده بر سر در ذهنِ من ، نور چشمم ،
اگر چشمانت را ببندی به روی ـم ، اگر پرده بیندازی بر رویِ خورشیدِ روزگارم
آن وقت سیاهی ـست که میگیرد جهانم را !
چشمانم پر از جوانه هایِ درد میشود و شکوفه های تاریکی ، هیچ نمیبینم ...
یادم نمی رود
همانجا که نشسته بودی که یادم نمی آید شب بود یا روز ،
چشمانت را بستی ...
و آسمان بود سخت مدهوش !