لب بر لب و دندان به زبان دوخته
سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۴۰ ب.ظ
خواستم برایت بگویم چقدر دلتنگ هستم ...
خواستم بگویم من آن خاطره های خوب را یادم هست ، خواستم بگویم " چقدر قدردانِ مهربانی ـت هستم "
خواستم بگویم همه ی آنچه را که در دل گیر کرده است .
اما یک هزارتو در ذهنم راه هست تا به آن حرف ها برسم . ..
قاعدتا باید بدانم چرا نمیشود !
با خودم میگویم وقتش برسد میگویم ولی اگر وقتش هیچ وقت نرسید چی ؟
اگر رسید و تو مرا دوست نداشتی چی ؟
معلق در افکارِ بی منطق خود غوطه ورم . شاید بدانی ، هروقت که قصد سخن کردم میخواستم بگویم ...
بگویم که دِلا چقدر دلتنگت هستم ...
-
مهم نیست که چقدر میدانی یا مطمئنی ، همانقدر مطمئن باش که من مطمئن نیستم چه بگویم ...
فقط مسئله این است که عزیزِ دل ، از کجا شروع کنم ؟
۹۶/۰۱/۰۸