آغازیِ تک سلولی
گفتم بیایید مرا با همان کلیشه ی قدیمی -vidinameh- بخوانید .
ببینید درونِ چشمانم چه میگذرد یا حتی چه گذشت بر چند خط اعصابِ بینایی
[ از مغزِ 0.5% ـم چیزی فایده نکرد ، ها ؟ ]
که نور با دقت ، درونِ قرنیه ـم میشکند و با ظرافت خاص خود ،
از وسط مردمک میگذرد ولی در عدسی خورد میشود و صاف رویِ نقطه ی کورم میفتد !
هیچ نمیبینم
تاریکیِ محض است هر روز و فضایی نیل گونه ـست هر شب که دنیایش را گرفته سخت در آغوش با پوستینِ نمناکش !
- بسیار امتحان کردم ! با هیچ همگرایی یا واگرایی حل نشد که نشد ... -
که فحش میدهم به همه یِ عاشقانه ها که در برمودایش ، عمود بر محور بدبختی ، گیر کرده ام ...
که فحش میدهم قبل و بعد هر رفتنی ، به مغاک های عمیق قلبم که با هیچ آغوشی ،
[ البته گفته باشم از آن رو که تو با آغوشت این مغاک را کندی ]
پر نشد ...
خواستم بگم که ملکه ی تنهایی خودم شده ـم .
تنها آدم هایی که میبینم ، آدما های مهربان و گاه آدم واره های بی منطقِ فضای مدرسه ـست ...
خواستم بگویم دلم سخت تنگ است .
[ و صفحه را ناگهان بستم ]