درونِ چشمانش

درون مغزی های یک ذهن آشقته

درونِ چشمانش

درون مغزی های یک ذهن آشقته

درونِ چشمانش

درونِ چشمانش غمی بود انگار ،
همان لحظه که نگاهش میکردی میمرد !
ظریف ، نازک ، شکستنی ...

پیام های کوتاه
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶ , ۲۰:۵۱
    =))
  • ۴ ارديبهشت ۹۶ , ۲۲:۲۳
    Or ...
  • ۲۵ بهمن ۹۵ , ۰۸:۲۶
    برفی
آخرین نظرات
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶، ۲۲:۴۳ - محمد روشنیان
    :)
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶، ۲۱:۱۰ - قالب بلاگ رضا
    چرا؟

اتفاقات داستان ساز زندگی : ۱

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۵۷ ب.ظ





امروز ساعتی را که از یک نمیدانم چی اسمش را بگذارمِ پر فراز و نشیب دارم ، تشریح کردم ! 

[ نه که مرض یا بیماری روانیِ خاصی داشته باشم ها ! نه .

این ساعت دو بال دارد که بازو بسته میشود یعنی به هر حال نشان دادن زمان برایت زحمت آور است ! هروقت که یکی از بال هارا میبستی آن دیگری کامل بسته نمیشد . ]

طبق تعصب خاصی هم که روی کادو هایم دارم ، خیلی برایم مهم ـست . - یعنی همه ی کادوها مهم هستند ، نه که فکر کنی .! -

فکر میکردم که خیلی پیچیده باشد و سیستم خاصی برای باز و بسته شدن  بال های این جغد ناقص الخلقه وجود داشته باشد ، البته که خاص بود ، اما در واقع بعد از باز کردن تنها پیچی که در پشت سرش قرار داشت متوجه شدم خیلی هم ساده ست !

وقتی پیچ را تا عمق باز شدن پیچاندم تنها یک هلال فلزی به بیرون پرت شد و قسمت سرش از دو محور برجسته دایره ای شکل که دو بال حول آنها می‌چرخیدند جدا شد . 

هاج و واج نگاهش کردم !

هنگامی که داشتم  با شی فلزی کلنجار میرفتم تا جایش را میان دو محور پیدا کنم ، فکر میکردم مشکلات ساده مانند پیدا شدن ایراد در سیستم های ساده هستند .

به یک هنگام ظاهر میشود و نمیدانی چطور سه قطعه ی احمقانه را کنار هم جفت کنی !

و همینطور که بیشتر تشریح میکردم با خودم گفتم : مشکلات ساده را هم لابد نباید برای خودت باز و تشریح کنی !

چون مشغله های بزرگی میشود در صورتی که بدون نیاز به تشریح ـشان هم میشد با آنها زندگی کرد ...


بالاخره شی فلزی را یکجا بست کردم و وقتی غرق در فکر بودم پیچ ریزی که همه ی اجزا را بهم وصل میکرد از دستم سر خورد و یک دفعه غیبش زد !

همه جا را گشتم ... پایین تخت ، زیر تخت ، روی تخت و روی فرش . حتی با اینکه بهمن خیلی از تخت فاصله داشت او را هم با احتیاط بلند کردم . آخر محتوای درون شکمش خطرناک است !

هیچی که هیچی !  جوری غیب شده بود که انگار یکی در همان فاصله ی افتادنش بر زمین آن را گرفته بود !


به قطعه های از هم جدا شده ی ساعتم نگاه میکردم ، فکر میکردم که از اول هم مشکل خاصی نداشت ...

بالاخره بعد مدتی آه و فلان خودم را جمع و جور کردم و قطعات را برداشتم و به روی میز گذاشتم . 

وقتی خواستم کیف پولم را بردارم ، تق بر روی پاهایم افتاد !  پیچ کوچک مسخره همه ی وقت کنار قطعات بود [ :| ]

دوباره قطعه ها را برداشتم ولی این بار پیچ را درون دهانم گذاشتم که گم نشود  ! شی فلزی را در جای دیگری گذاشتم و درست چفت شد ، ساده تر از انچه که فکر کنید جایش مشخص شد . سر را گذاشتم روی دو بال و پیچ را بستم . درست شد !

با خودم گفتم : نه مشکلات ساده هم حل میشوند و باید این ریسک را کرد !

به خودم آمدم دیدم شب شده است . آنقدر سرگرم این پیچیدگی ساده بودم که متوجه گذر ساعت ها نشده بودم و مشکل بزرگتر این است که حتی یک کلمه هم برای امتحان فردا نخوانده ـم ...

-


درس اول : اولویت بندی !

همیشه گفتم همه چیز بستگی به اولویت های شما تو زندگی داره . 

اینکه با یه نگاه مظلوم به من توی چشم های من زل بزنید و بگید : ببخشید فلان کار یا فلان شخص ...  - غیر از موارد خیلی استثنایی -

توجیهی برای انجام ندادن خواسته ی من ، وقتی با آن موافقت کردید ، نیست . فقط بیانگر درجه اولویت من توی زندگی شماست . که خیلی هم منطقیه و غالبا باعث خصومت یا ناراحتی نمیشه . 

فقط من هم به همون میزان به شما اولویت میدم ! 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۲/۳۱
Llámame Vida ❄

نظرات  (۱)

۲۳ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۹ محمد روشنیان
فقط من هم به همون میزان به شما اولویت میدم
(کار سختیه که برابر باشه اینا با هم)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی