آمیب واره
- ساعت ۶ و ۱۵ دقیقه بود که ساعت زنگ خورد بلند شد و ساعت را خاموش کرد و خوابید ! درست ۹ دقیقه بعد پدر با اضطراب خاص خود بیدارش کرد -
دیر زمانی ـست که با سردرد های پیشانی از خواب بیدار میشوم ...
فقط این را به شما بگویم که خدا نکند به جای مادر ، پدر از هول امتحان شما ، بیدار شود !
- بلند شد دست و صورتش را شست تیر کشیده شده در سرش را دنبال کرد و چای ریخت -
با هرچه آرامش تمام تر سعی کردم از تخت خواب جان دل بکنم . آخر از معده درد بیشتر ، از سردرد میترسم !
به هر حال کار خودش را از لوب پس سری شروع کرد و به لوب پیشانی رساند .
گفتم نا به فلان -!- چه موقعی بود ؟
- هر جرعه ی چای تیغ میشد بر گلویش تا پایین را جر میداد ! -
آخر از نیمچه نوشته های امروز و نوشته ی دیروز ، باید مشخص باشد امروز امتحان ترمِ زیست دارم ! نه ؟
گفتم ، نمیگویی آن دو خط که خوانده ام هم به فنا رود ؟
- پشت سفره ی ناقصی که برای خودش چیده بود ، نشسته بود و زمزمه میکرد -
حس میکنم تا میخواهم حرفی بزنم آمیبی میشوم هلال گونه ! بعد دو طرف هلال بسته میشود و یک حفره درونم شکل میگیرد ...
دهان نداشته ـم چند سانت هم باز نمیشود که لقمه ی کوفتی را سر بدهم داخل حلقم تا تیغ شود و تا پایین جر بدهد !
همین که باز میشود نمیدانم چجوری [ با همان لهجه ی مسخره ] یک آدالت کلد و یک استامینوفن کدئیــن تو میرود ، هلال از پشت سرش بسته میشود ...
- بلند شد کاپشنش را پوشید و از در بیرون رفت و چند لحظه ی بعد سوار ماشین شد -
فقط میتوانم بگویم خدا مارا شفا دهد آقای رُز-واتر !
- گوشی را خاموش کرد ، درون داشبورد ماشین قرار داد و رفت -
تیر تو سرم تا میتوته کِـشــــــ میاد ...
آخر هلال دهانم باز شد سرما را بلعید !
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.