بی رنگیِ مطلق !
جهان را بی رنگ میبینم ، همه چیز یک بزرگ بی حسیِ مطلق است ...
حس زنده بودن ندارند هیچ کدامِ باز دم ها ی اطرافم !
اول خواستم بگویم جهان را سیاه و سفید میبینم ؛ انگار مبتلا به درد بی نوایانِ کتابِ کوری باشم ! خواستم بگویم سفیدیِ مطلق است ولی متوجه شدم که من میببنم فقط حس نمی کنم ...
حسِ زنده بودن ندارد هوایِ این گذرگاه ها که عبورِ من را متحمل میشوند !
به قول آن شاعر : وزن لحظه ها بر دوش زمان سنگین است ...
لحظه های بی روح ، فقط جلوی چشمم گذر دارند ، حال فکر کن بخواهی برایِ آدم هایی که کلِ زندگی ـشان با شادی و امید و هدف گذشته است ، توضیح دهی که چه بیماری ای گرفته وجودت را ... یک مفهومِ خارج از دایره ی فکری-بشری میشوی برایشان که کاملا تهی از معناست !
نگاهت می کنند و " یعنی چه " ها را به صورتت می کوبند ...
و باز هم فکر کن اگر مسئولیت هایی را هم در دورانِ خوشان_خوشانت پذیرفته باشی !
آوار های تمام جهانی که برایت تعریف شده بر سرت خراب می شوند ...
نمیدانم ولی فقط دنبالِ کسی هستم که بفهمد چه مرگم هست و چه می گویم ، اهمیت دهد ...
انتظارِ احمقانه ـیست ، نه ؟!
جهان را بی حس میبینم و در عین حال دنبال ذره ای اهمیت هستم ! برایِ خودم هم این پارادوکس جالب است ...
میدانی کارم بجایی افتاده که همه آدم هایِ روزمره ، برایم خستگی آور و نفرت برانگیز شدند .
حتی بسیار دوست داشتنی هاشان !
حتی خیلی دوست داشتنی هاشان !
همان هایی که تنها کسانی بودند که محبتشان را با کمالِ بی منطقی برایِ خودم میخواستم ! همان هایی که ذره ای علاقه ـیشان به حتی کنار دستی ـم عذاب آور بود !
همان هایی که یک نفر بودند :)
حالا دوستِ من ، دلا !
حتی نمی دانم چرا مینویسم ...
شاید به این دلیل باشد که :« می دانی گرفتار میشوم اگر بنا به گفت و گو باشد . »
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.