سیاهیِ چشمهایم د ر د میکند.!
دنیا با دنیا.، پر از اتصال است میانِ من و تو....
تویی که در واقع وجود نداری
فقط یک تصور گمناک از یک شخصیت هستی که من برای خودم زنده اش کردم.!
میدانی از تو ناراحت نمیشوم.، روحم به درد نمی آید
تو داری خودت را بروز میدهی.، کاری که من یا هر آدمی میکند....
در واقع با هر بار تاباندن پرتویی از خودت متذکر میشوی که این سوم شخص مفرد که جلویت ایستاده.، آن دوم شخص مفردی که ذهنت خلقش کرده نیست.!
در واقع این پرتو های معمولی برایِ من شعله میشوند و دل و جانم را میسوزانند....
مغز من استیل کولین خود را انتخاب کرده است.!
مثل معتاد ها تصمیم به ترک میگیرم هر بار
و هر بار کور تر میشوم و کور تر تا اینکه دست میکنم در یک زخم قدیمی.، درد کهنه را تازه تر میکنم....
- من دست میکنم در تو.! شورانگیز -
نفهمیدم این بار چرا قبل تصمیم و عملِ [ همیشه ] نصفه'نیمه ـم سیاهی چشمانم بیشتر از همیشه درد گرفته است.، جوری که انگار با خبر از قطعیت بیشتر از " همیشه " ـم شده است....
تا که این درد به پایان برسد ...!