امروز ساعتی را که از یک نمیدانم چی اسمش را بگذارمِ پر فراز و نشیب دارم ، تشریح کردم !
[ نه که مرض یا بیماری روانیِ خاصی داشته باشم ها ! نه .
این ساعت دو بال دارد که بازو بسته میشود یعنی به هر حال نشان دادن زمان برایت زحمت آور است ! هروقت که یکی از بال هارا میبستی آن دیگری کامل بسته نمیشد . ]
طبق تعصب خاصی هم که روی کادو هایم دارم ، خیلی برایم مهم ـست . - یعنی همه ی کادوها مهم هستند ، نه که فکر کنی .! -
فکر میکردم که خیلی پیچیده باشد و سیستم خاصی برای باز و بسته شدن بال های این جغد ناقص الخلقه وجود داشته باشد ، البته که خاص بود ، اما در واقع بعد از باز کردن تنها پیچی که در پشت سرش قرار داشت متوجه شدم خیلی هم ساده ست !
وقتی پیچ را تا عمق باز شدن پیچاندم تنها یک هلال فلزی به بیرون پرت شد و قسمت سرش از دو محور برجسته دایره ای شکل که دو بال حول آنها میچرخیدند جدا شد .
هاج و واج نگاهش کردم !
هنگامی که داشتم با شی فلزی کلنجار میرفتم تا جایش را میان دو محور پیدا کنم ، فکر میکردم مشکلات ساده مانند پیدا شدن ایراد در سیستم های ساده هستند .
به یک هنگام ظاهر میشود و نمیدانی چطور سه قطعه ی احمقانه را کنار هم جفت کنی !
و همینطور که بیشتر تشریح میکردم با خودم گفتم : مشکلات ساده را هم لابد نباید برای خودت باز و تشریح کنی !
چون مشغله های بزرگی میشود در صورتی که بدون نیاز به تشریح ـشان هم میشد با آنها زندگی کرد ...
بالاخره شی فلزی را یکجا بست کردم و وقتی غرق در فکر بودم پیچ ریزی که همه ی اجزا را بهم وصل میکرد از دستم سر خورد و یک دفعه غیبش زد !
همه جا را گشتم ... پایین تخت ، زیر تخت ، روی تخت و روی فرش . حتی با اینکه بهمن خیلی از تخت فاصله داشت او را هم با احتیاط بلند کردم . آخر محتوای درون شکمش خطرناک است !
هیچی که هیچی ! جوری غیب شده بود که انگار یکی در همان فاصله ی افتادنش بر زمین آن را گرفته بود !
به قطعه های از هم جدا شده ی ساعتم نگاه میکردم ، فکر میکردم که از اول هم مشکل خاصی نداشت ...
بالاخره بعد مدتی آه و فلان خودم را جمع و جور کردم و قطعات را برداشتم و به روی میز گذاشتم .
وقتی خواستم کیف پولم را بردارم ، تق بر روی پاهایم افتاد ! پیچ کوچک مسخره همه ی وقت کنار قطعات بود [ :| ]
دوباره قطعه ها را برداشتم ولی این بار پیچ را درون دهانم گذاشتم که گم نشود ! شی فلزی را در جای دیگری گذاشتم و درست چفت شد ، ساده تر از انچه که فکر کنید جایش مشخص شد . سر را گذاشتم روی دو بال و پیچ را بستم . درست شد !
با خودم گفتم : نه مشکلات ساده هم حل میشوند و باید این ریسک را کرد !
به خودم آمدم دیدم شب شده است . آنقدر سرگرم این پیچیدگی ساده بودم که متوجه گذر ساعت ها نشده بودم و مشکل بزرگتر این است که حتی یک کلمه هم برای امتحان فردا نخوانده ـم ...
-
درس اول : اولویت بندی !
همیشه گفتم همه چیز بستگی به اولویت های شما تو زندگی داره .
اینکه با یه نگاه مظلوم به من توی چشم های من زل بزنید و بگید : ببخشید فلان کار یا فلان شخص ... - غیر از موارد خیلی استثنایی -
توجیهی برای انجام ندادن خواسته ی من ، وقتی با آن موافقت کردید ، نیست . فقط بیانگر درجه اولویت من توی زندگی شماست . که خیلی هم منطقیه و غالبا باعث خصومت یا ناراحتی نمیشه .
فقط من هم به همون میزان به شما اولویت میدم !