درونِ چشمانش

درون مغزی های یک ذهن آشقته

درونِ چشمانش

درون مغزی های یک ذهن آشقته

درونِ چشمانش

درونِ چشمانش غمی بود انگار ،
همان لحظه که نگاهش میکردی میمرد !
ظریف ، نازک ، شکستنی ...

پیام های کوتاه
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶ , ۲۰:۵۱
    =))
  • ۴ ارديبهشت ۹۶ , ۲۲:۲۳
    Or ...
  • ۲۵ بهمن ۹۵ , ۰۸:۲۶
    برفی
آخرین نظرات
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶، ۲۲:۴۳ - محمد روشنیان
    :)
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶، ۲۱:۱۰ - قالب بلاگ رضا
    چرا؟

۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

نکند پر بشوی سینه ی من.،  

نکند بغل کنی سیاهی را....

نکند دل بکنی از همه ی رویا ها

نکند غرق بشوی توی تباهی ها.... 


نکند ، نکند تیره شوی گم بشوی تویِ خودت

یادت برود روشنایی ها را ، آرزوها را ، دوست داشتنی ها را ...


نکند رخنه کند در دلت ایمانت شک :)


نکند این نکند ها دور و ورت را گیرند

نکند تمام شود.، تمام شوی.، تمام شود.، 


از اول هم اُنسی با برنامه های از پیش تعیین شده نداشتم.! 

میشود گفت خیلی بد بهم میریزم با یک آشفتگیِ کوچک

آنقدر که اعصابم فرو می‌ریزد 

احساساتم تحلیل میرود

و کل افکارم در هم میپیچند

سخت میشوم ، در کل آدم دلچسبی نمیشوم

خیلی بد میشود که همه چیز مطابق میل شما پیش نمیرود

ولی بیش تر از آن بد ، وضعیت روحیِ من است بعد این ناگهان اتفاق ها.! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۴
Llámame Vida ❄

یادم نمی رود 

 چه دلنشین بود دنبال کردن تاب بلند مژه هایت

وقتی نشسته بودی و آسمان بود سخت مدهوش  ... 


یادم نمی آید

هوا گرفته بود یا دل باز ، شب بود یا روز ، تاریک بود یا روشن ... 

فقط خطِ دقیقِ ابروانت بود و تناسبِ زیبایِ چَشمانت

و پلک که بهم میزدی ، رقصِ مژه هایت ... 


اگر روز بود ، 

حتما نور با جفت تیله یِ درونِ چشمت بازی میکرد

و اگر شب بود ، 

حتما برقِ چشمانت ، پرده ی تاریکیِ آسمان را کنار میزد و ماه را رو سیاه میکرد ...


گفته بودم چشمانت قاب شده بر سر در ذهنِ من ، نور چشمم ،

اگر چشمانت را ببندی به روی ـم ، اگر پرده بیندازی بر رویِ خورشیدِ روزگارم

آن وقت سیاهی ـست که میگیرد جهانم را !

چشمانم پر از جوانه هایِ درد میشود و شکوفه های تاریکی ، هیچ نمیبینم ...





یادم نمی رود 

همانجا که نشسته بودی که یادم نمی آید شب بود یا روز ،

چشمانت را بستی ... 

و آسمان بود سخت مدهوش !


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۵
Llámame Vida ❄



 Merry Whatever 



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۸
Llámame Vida ❄

- ساعت ۶ و ۱۵ دقیقه بود که ساعت زنگ خورد بلند شد و ساعت را خاموش کرد و خوابید ! درست ۹ دقیقه بعد پدر با اضطراب خاص خود بیدارش کرد -

دیر زمانی ـست که با سردرد های پیشانی از خواب بیدار میشوم ...

فقط این را به شما بگویم که خدا نکند به جای مادر ، پدر از هول امتحان شما ، بیدار شود !

- بلند شد دست و صورتش را شست تیر کشیده شده در سرش را دنبال کرد و چای ریخت -

با هرچه آرامش تمام تر سعی کردم از تخت خواب جان دل بکنم . آخر از معده درد بیشتر ، از سردرد میترسم !

به هر حال کار خودش را از لوب پس سری شروع کرد و به لوب پیشانی رساند .

گفتم نا به فلان -!- چه موقعی بود ؟

- هر جرعه ی چای تیغ میشد بر گلویش تا پایین را جر میداد ! -

آخر از نیمچه نوشته های امروز و نوشته ی دیروز ، باید مشخص باشد امروز امتحان ترمِ زیست دارم ! نه ؟

گفتم ، نمیگویی آن دو خط که خوانده ام هم به فنا رود ؟

- پشت سفره ی ناقصی که برای خودش چیده بود ، نشسته بود و زمزمه میکرد -

حس میکنم تا میخواهم حرفی بزنم آمیبی میشوم هلال گونه ! بعد دو طرف هلال بسته میشود و یک حفره درونم شکل میگیرد ...

دهان نداشته ـم چند سانت هم باز نمیشود که لقمه ی کوفتی را سر بدهم داخل حلقم تا تیغ شود و تا پایین جر بدهد !

همین که باز میشود نمیدانم چجوری [ با همان لهجه ی مسخره ] یک آدالت کلد و یک استامینوفن کدئیــن تو میرود ، هلال از پشت سرش بسته میشود ...

- بلند شد کاپشنش را پوشید و از در بیرون رفت و چند لحظه ی بعد سوار ماشین شد -

فقط میتوانم بگویم خدا مارا شفا دهد آقای رُز-واتر ! 

- گوشی را خاموش کرد ، درون داشبورد ماشین قرار داد و رفت -


تیر تو سرم تا میتوته کِـشــــــ میاد ...

آخر هلال دهانم باز شد سرما را بلعید ! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۰:۵۷
Llámame Vida ❄

گفتم بیایید مرا با همان کلیشه ی قدیمی  -vidinameh- بخوانید . 

ببینید درونِ چشمانم چه میگذرد یا حتی چه گذشت بر چند خط اعصابِ بینایی

[ از مغزِ 0.5% ـم چیزی فایده نکرد ، ها ؟ ]

که نور با دقت ، درونِ قرنیه ـم میشکند و با ظرافت خاص خود ،

از وسط مردمک میگذرد ولی در عدسی خورد میشود و صاف رویِ نقطه ی کورم میفتد !

هیچ نمیبینم 

تاریکیِ محض است هر روز و  فضایی نیل گونه ـست هر شب که دنیایش را گرفته سخت در آغوش با پوستینِ نمناکش ! 

- بسیار امتحان کردم ! با هیچ همگرایی یا واگرایی حل نشد که نشد ... -

که فحش میدهم به همه یِ عاشقانه ها که در برمودایش ، عمود بر محور بدبختی ، گیر کرده ام ...

که فحش میدهم قبل و بعد هر رفتنی ، به مغاک های عمیق قلبم که با هیچ آغوشی ، 

[ البته گفته باشم از آن رو که تو با آغوشت این مغاک را کندی ]

پر نشد ... 

خواستم بگم که ملکه ی تنهایی خودم شده ـم . 

تنها آدم هایی که میبینم ، آدما های مهربان و گاه آدم واره های بی منطقِ فضای مدرسه ـست ...


خواستم بگویم دلم سخت تنگ است .

[ و صفحه را ناگهان بستم ]

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۲
Llámame Vida ❄