درونِ چشمانش

درون مغزی های یک ذهن آشقته

درونِ چشمانش

درون مغزی های یک ذهن آشقته

درونِ چشمانش

درونِ چشمانش غمی بود انگار ،
همان لحظه که نگاهش میکردی میمرد !
ظریف ، نازک ، شکستنی ...

پیام های کوتاه
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶ , ۲۰:۵۱
    =))
  • ۴ ارديبهشت ۹۶ , ۲۲:۲۳
    Or ...
  • ۲۵ بهمن ۹۵ , ۰۸:۲۶
    برفی
آخرین نظرات
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶، ۲۲:۴۳ - محمد روشنیان
    :)
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶، ۲۱:۱۰ - قالب بلاگ رضا
    چرا؟

وقتی سرم را روی زمین میگذارم و میفهمم چقدر دلتنگت هستم ، معدم در خود فرو میرود و اسید معده ـم شروع به خروشیدن میکند ...

در ذهنم شوقِ دیدنت را به تصویر میکشم

که به سمتت بدوم - بغلت کنم و در همان حال بگویم :

« چقدر دلتنگت بودم ...

مهم نیست حالت از من بهم میخورد یا هیچ حسی به من نداری ، هر حسی داری هیچ نگو ! میخواهم خودخواه ـترین آدمِ دنیا باشم و فقط ببینم که در این لحظه ، بازوهایم دور گردنت است . »

و بعد حجمِ فاصله را کمی میانمان زیاد کنم و آرام ببوسمت و باز هم این حجمِ پر از هوای سنگین را بیشتر کنم و همینطور که گونه ـت را پاک میکنم - آخر اگر بدانی ، تازگی ها به رژِ بنفش علاقه مند شدم - به صورتت نگاه کنم و همه ی آن هایی را که تو یادت رفته و من با تاریخ و ساعت یادم هست ، درون چشمت مرور کنم و بعد راهِ غمگین خودم را پیش بگیرم و برم !

چون که میدانم آن چه من دوست دارم ، آنچه تو میخواهی نیست ... 

وقتی این تصاویر به سیاهی میل میکنند ، اسید به حلقم رسیده و تمامم را سوزانده ـست !

تصاویرِ سیاه شده از حدقه ی چشمانم بیرون میزند و کم کم همه ی دنیایِ بی رنگم را فرا میگیرد تا گذر زمان را تسریع دهد و با بالا آمدنِ خورشید ، حقیرانه ناپدید شود و در کمین بماند تا شب دوباره پا به میانِ خیابان ها بگذارد ! 

شب به شب میسوزم و در عمقِ تاریکی غرقِ خفقان -!- میشوم و هر بار در هیچ دست و پا میزنم ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۶
Llámame Vida ❄

جهان را بی رنگ میبینم ، همه چیز یک بزرگ بی حسیِ مطلق است ...

حس زنده بودن ندارند هیچ کدامِ باز دم ها ی اطرافم !


اول خواستم بگویم جهان را سیاه و سفید میبینم ؛ انگار مبتلا به درد بی نوایانِ کتابِ کوری باشم ! خواستم بگویم سفیدیِ مطلق است ولی متوجه شدم که من میببنم فقط حس نمی کنم ...


حسِ زنده بودن ندارد هوایِ این گذرگاه ها که عبورِ من را متحمل میشوند !

به قول آن شاعر : وزن لحظه ها بر دوش زمان سنگین است ...

لحظه های بی روح ، فقط جلوی چشمم گذر دارند ، حال فکر کن بخواهی برایِ آدم هایی که کلِ زندگی ـشان با شادی و امید و هدف گذشته است ، توضیح دهی که چه بیماری ای گرفته وجودت را ... یک مفهومِ خارج از دایره ی فکری-بشری میشوی برایشان که کاملا تهی از معناست !

نگاهت می کنند و " یعنی چه " ها را به صورتت می کوبند ...

و باز هم فکر کن اگر مسئولیت هایی را هم در دورانِ خوشان_خوشانت پذیرفته باشی ! 

آوار های تمام جهانی که برایت تعریف شده بر سرت خراب می شوند ...


نمیدانم ولی فقط دنبالِ کسی هستم که بفهمد چه مرگم هست و چه می گویم ، اهمیت دهد ...

انتظارِ احمقانه ـیست ، نه ؟!

جهان را بی حس میبینم و در عین حال دنبال ذره ای اهمیت هستم !  برایِ خودم هم این پارادوکس جالب است ...


میدانی کارم بجایی افتاده که همه آدم هایِ روزمره ، برایم خستگی آور و نفرت برانگیز شدند . 

حتی بسیار دوست داشتنی هاشان !

حتی خیلی دوست داشتنی هاشان !

همان هایی که تنها کسانی بودند که محبتشان را با کمالِ بی منطقی برایِ خودم میخواستم ! همان هایی که ذره ای علاقه ـیشان به حتی کنار دستی ـم عذاب آور بود ! 

همان هایی که یک نفر بودند :)


حالا دوستِ من ، دلا ! 

حتی نمی دانم چرا مینویسم  ...

شاید به این دلیل باشد که :« می دانی گرفتار میشوم اگر بنا به گفت و گو باشد . »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۰۹
Llámame Vida ❄

اگر زمان منتظر ما می‌ایستاد تا ما به بلوغ برسیم، 

قطعا زندگی با نقص‌های کمتری را تجربه می‌کردیم. نمی‌دانم زندگی بدون واژه‌ی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! 

شیرین‌تر است یا مزه‌ی یکنواختی دارد!؟


📝بهومیل هرابال




با پیش آمد ها کلنجار میروم ، میدانی ؟

هرجور که از سر و ته مینویسم ـشان میبینم که فقط بهانه ـند !

حتی تو که نمیخواهم ببینمت 

امروز فهمیدم که تو هم بهانه ای ... 

درد من چیزِ دیگریست ، من مالِ این لوس بازی ها نیستم !

انگار که فقط یک اعتیادِ قدیمی به غم است ...

کسی میتواند بگوید : ما به درد معتاد نیستیم . ؟  

بدون اینکه قرنیه ی چشش گشاد نشود و اعصاب سمپاتیکش شروع به کار نکند ؟


انگار هر چه خواستیم بنویسیم از غم به غم بود ... 

یادم نمیرود وقتی را که محکم روی حرفم ایستادم که :

هنر از غم می آید ... .

 

فقط ،

تو میتوانی بفهمی نشتیِ ریشه ام کجاست ؟! 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۰
Llámame Vida ❄
من که از من مجازی سیرم
کاش در وبلاگمو گل بگیرن !
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۵
Llámame Vida ❄
اگر هرکس در آسمان ستاره ای داشته باشد ،
ستاره ی من حتما سرد و بی روح و تاریک است ...
#صادق هدایت
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۰۱
Llámame Vida ❄
برف که میبارد یادم می افتد چقدر دل تنگم ...

گوشی مو تحویل حضرات مدرسه دادم ! الان همین پست های پیامکی یا هرچی که اسمش هست برام مونده و یه نوکیا ...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۲۶
Llámame Vida ❄

خواستم بگویم خودم دو دستی گوشیم را تحویل مدرسه دادم گفتم اصلا برای خودتان ...

یک گوشیِ از دنیا عقب مانده - اگر مشکلی نباشد - فردا به دستم میرسد .


احساس سبکی خاص و منحصر به فردی دارم ، میدانی ؟

مثلا روز تولدم به پایان رسید و تغییر خاصی حاصل نشد !

فقط حالا ، حالم از تولد هم بهم میخورد !

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۵:۲۹
Llámame Vida ❄
به یه چنل نیاز دارم  ... که دیلیت نشه !
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۱۴
Llámame Vida ❄

میگویند جهان رو به انبساط است

کدام نظریه بود که میگفت : اگر جهان  منقبض شود ، زمان به عقب بر میگردد .، نمیدانم ولی هی به ذهنم میارد که بگذار زمان به عقب برگردد شاید خدا دست هایش را بشوید و تصمیم تازه ای بگیرد ...


داشتم فکر میکردم چقدر پدیده های تصادفی و آشوب واری در اطرافم هست ، چقدر همه چیز آشفته ست !

ولی همه برای دنیای انسان هاست ...

در طبیعت هیچ کدام را نمیبینم

اینجاست که مو بر تنم میایستد !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۳۰
Llámame Vida ❄

وقتی ویدا دعوتتون میکنه به تولدش.، بپیچونید

ویدا خیلی دوست داره.! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۰۶:۲۵
Llámame Vida ❄