وقتی سرم را روی زمین میگذارم و میفهمم چقدر دلتنگت هستم ، معدم در خود فرو میرود و اسید معده ـم شروع به خروشیدن میکند ...
در ذهنم شوقِ دیدنت را به تصویر میکشم
که به سمتت بدوم - بغلت کنم و در همان حال بگویم :
« چقدر دلتنگت بودم ...
مهم نیست حالت از من بهم میخورد یا هیچ حسی به من نداری ، هر حسی داری هیچ نگو ! میخواهم خودخواه ـترین آدمِ دنیا باشم و فقط ببینم که در این لحظه ، بازوهایم دور گردنت است . »
و بعد حجمِ فاصله را کمی میانمان زیاد کنم و آرام ببوسمت و باز هم این حجمِ پر از هوای سنگین را بیشتر کنم و همینطور که گونه ـت را پاک میکنم - آخر اگر بدانی ، تازگی ها به رژِ بنفش علاقه مند شدم - به صورتت نگاه کنم و همه ی آن هایی را که تو یادت رفته و من با تاریخ و ساعت یادم هست ، درون چشمت مرور کنم و بعد راهِ غمگین خودم را پیش بگیرم و برم !
چون که میدانم آن چه من دوست دارم ، آنچه تو میخواهی نیست ...
وقتی این تصاویر به سیاهی میل میکنند ، اسید به حلقم رسیده و تمامم را سوزانده ـست !
تصاویرِ سیاه شده از حدقه ی چشمانم بیرون میزند و کم کم همه ی دنیایِ بی رنگم را فرا میگیرد تا گذر زمان را تسریع دهد و با بالا آمدنِ خورشید ، حقیرانه ناپدید شود و در کمین بماند تا شب دوباره پا به میانِ خیابان ها بگذارد !
شب به شب میسوزم و در عمقِ تاریکی غرقِ خفقان -!- میشوم و هر بار در هیچ دست و پا میزنم ...