درونِ چشمانش

درون مغزی های یک ذهن آشقته

درونِ چشمانش

درون مغزی های یک ذهن آشقته

درونِ چشمانش

درونِ چشمانش غمی بود انگار ،
همان لحظه که نگاهش میکردی میمرد !
ظریف ، نازک ، شکستنی ...

پیام های کوتاه
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶ , ۲۰:۵۱
    =))
  • ۴ ارديبهشت ۹۶ , ۲۲:۲۳
    Or ...
  • ۲۵ بهمن ۹۵ , ۰۸:۲۶
    برفی
آخرین نظرات
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶، ۲۲:۴۳ - محمد روشنیان
    :)
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶، ۲۱:۱۰ - قالب بلاگ رضا
    چرا؟

بی انتها نوشته های نوت - 0


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۱۳
Llámame Vida ❄

فکر میکردم خیلی آسون تر از این ها باشه :))

چرا؟ 

چرا؟ 

چراااا


-

جالبه،که، تو وبلاگ خودم حرف مستقیمم رو نمیتونم بزنم

باید یه تغییراتی بدم ... 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۴۵
Llámame Vida ❄

همیشه پیش خودش.، درونِ چشمانش غمی بود انگار

همان لحظه که درونش نگاه میکردی میفتاد و میمرد.! 


امروز صبح که هی پاشدم و دیدم باز هم میتوانم بخوابم.، 

با این فکر صبح را آغاز کردم که

وقتی لیست پیژامه-تولد-پارتی [ ! - اگر معنی ای هم بدهد ] ، دیدم چقدر زیاد

شدن آدم هایی که خواستم با لباس راحتی کنارشان بنشینم

فیلم ترسناک ببینم و پفک بخورم ! 

شاید آدم واره های مدرسه کمتر از مهربان آدم های آنجا شدند.، نمیدانم.... 


به هر حال انگار به انگارم نیست که دوتا آزمون پشت هم دارم =)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۲۹
Llámame Vida ❄

دو هفته دیگه تولدمه ._.


همیشه طبق تجربه میگم اه بیخیال تولد هر فلان دیگ

بعد دو هفته مونده میشینم براش برنامه‌ریزی میکنم! 


به هر حال 

یه هفته زودتر تولد میگیرم.! 

دو هفته زودتر برات کادو خریدم.!! 


+ گفتم پیش خودم - به خودم - یه پایان بی انتها داریم... 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۶:۳۹
Llámame Vida ❄

آخرین خبر. :

خودش را با بیگ بنگ ثئوری خفه کرد.! 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۰
Llámame Vida ❄

هرجور حساب کردم.، شاید آغازش معلوم باشد ولی پایانش نامشخص بود.! 


از حرفای گنده که بگذریم.... 

بیا تموم کنیم این بی انتها را.! 

اصلا، اصولا باید ساده باشد کندن یک دندان لق.، ها.؟ 

حتی باعث آسایش هم هست ... 


موضوع سر انتخاب نیست.، 

اینجا.، [ به قول آن دوستمان ] خواستنی در کار نیست.! 

بعضی وقتها اینطور است دیگر.... 

بیا پایان بدهیم به این معده درد هایِ تکراری.، به این عذاب های مضحکِ بی دلیل.! 

یه این هر بار حرفت را ثابت کردن ها.... بیا همه را فراموش که نه.، حداقل بگذاریم کنار و پایان بدهیم به همه خاطره ها.... 

بیا به ساختنِ تازه هاشان ادامه ندهیم.... 

-

من قبول کردم که روباهم.، روباه ها همیشه طرف رونده شده ی داستان ها بودند.... 


[ آخر این داستان ویدا تمام شد. ]


دیگه بیا جمع کنیم داستان روباه و فلان رو :)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۲۸
Llámame Vida ❄

دنیا با دنیا.، پر از اتصال است میانِ من و تو.... 

تویی که در واقع وجود نداری 

فقط یک تصور گمناک از یک شخصیت هستی که من برای خودم زنده اش کردم.! 


میدانی از تو ناراحت نمیشوم.، روحم به درد نمی آید

تو داری خودت را بروز میدهی.، کاری که من یا هر آدمی میکند.... 

در واقع با هر بار تاباندن پرتویی از خودت متذکر میشوی که این سوم شخص مفرد که جلویت ایستاده.، آن دوم شخص مفردی که ذهنت خلقش کرده نیست.!

در واقع این پرتو های معمولی برایِ من شعله میشوند و دل و جانم را میسوزانند....


مغز من استیل کولین خود را انتخاب کرده است.! 

مثل معتاد ها تصمیم به ترک میگیرم هر بار

و هر بار کور تر میشوم و کور تر تا اینکه دست میکنم در یک زخم قدیمی.، درد کهنه را تازه تر میکنم....

- من دست میکنم در تو.! شورانگیز -


نفهمیدم این بار چرا قبل تصمیم و عملِ [ همیشه ] نصفه'نیمه ـم سیاهی چشمانم بیشتر از همیشه درد گرفته است.، جوری که انگار با خبر از قطعیت بیشتر از " همیشه " ـم شده است....


تا که این درد به پایان برسد ...! 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۳۴
Llámame Vida ❄

نکند پر بشوی سینه ی من.،  

نکند بغل کنی سیاهی را....

نکند دل بکنی از همه ی رویا ها

نکند غرق بشوی توی تباهی ها.... 


نکند ، نکند تیره شوی گم بشوی تویِ خودت

یادت برود روشنایی ها را ، آرزوها را ، دوست داشتنی ها را ...


نکند رخنه کند در دلت ایمانت شک :)


نکند این نکند ها دور و ورت را گیرند

نکند تمام شود.، تمام شوی.، تمام شود.، 


از اول هم اُنسی با برنامه های از پیش تعیین شده نداشتم.! 

میشود گفت خیلی بد بهم میریزم با یک آشفتگیِ کوچک

آنقدر که اعصابم فرو می‌ریزد 

احساساتم تحلیل میرود

و کل افکارم در هم میپیچند

سخت میشوم ، در کل آدم دلچسبی نمیشوم

خیلی بد میشود که همه چیز مطابق میل شما پیش نمیرود

ولی بیش تر از آن بد ، وضعیت روحیِ من است بعد این ناگهان اتفاق ها.! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۴
Llámame Vida ❄

یادم نمی رود 

 چه دلنشین بود دنبال کردن تاب بلند مژه هایت

وقتی نشسته بودی و آسمان بود سخت مدهوش  ... 


یادم نمی آید

هوا گرفته بود یا دل باز ، شب بود یا روز ، تاریک بود یا روشن ... 

فقط خطِ دقیقِ ابروانت بود و تناسبِ زیبایِ چَشمانت

و پلک که بهم میزدی ، رقصِ مژه هایت ... 


اگر روز بود ، 

حتما نور با جفت تیله یِ درونِ چشمت بازی میکرد

و اگر شب بود ، 

حتما برقِ چشمانت ، پرده ی تاریکیِ آسمان را کنار میزد و ماه را رو سیاه میکرد ...


گفته بودم چشمانت قاب شده بر سر در ذهنِ من ، نور چشمم ،

اگر چشمانت را ببندی به روی ـم ، اگر پرده بیندازی بر رویِ خورشیدِ روزگارم

آن وقت سیاهی ـست که میگیرد جهانم را !

چشمانم پر از جوانه هایِ درد میشود و شکوفه های تاریکی ، هیچ نمیبینم ...





یادم نمی رود 

همانجا که نشسته بودی که یادم نمی آید شب بود یا روز ،

چشمانت را بستی ... 

و آسمان بود سخت مدهوش !


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۵
Llámame Vida ❄



 Merry Whatever 



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۸
Llámame Vida ❄